فرمانروای بخارا در این زمان نوح بن منصور سامانى بوده است. وی دچار یک بیماری مى شود که پزشکان در درمان آن درمانده بودند. در این میان نام ابن سینا به دانشوری مشهور شده بود. پزشکان نام او را نزد آن بر نواحى به میان آوردند و از او خواستند که ابن سینا را به حضور بخواند. ابن سینا نزد بیمار رفت و با پزشکان در مداوای وی شرکت کرد و از آن پس در شمار پیرامونیان و نزدیکان نوح بن منصور درآمد. ابن سینا روزی از وی اجازه خواست که به کتابخانه بزرگ و مشهور وی راه یابد، این اجازه به او داده شد و ابن سینا در آنجا کتابهای بسیاری را در دانشهای گوناگون یافت که نامهای بسیاری از آنها را کسى نشنیده و خود وی نیز، هم پیش و هم پس از آن، آنها را ندیده بود. وی به خواندن آنها پرداخت و از آنها بهره های فراوان گرفت . پس از چندی آن کتابخانه آتش گرفت و همه کتابها سوخته شد. دشمنان ابن سینا مى گفتند که خود وی عمداً آن را به آتش کشیده بود تا دیگران از کتابهای آن بهره مند نشوند (درباره این کتابخانه و آتش گرفتن آن نک: مقاله ماکس و ایزوایلر، «ابن سینا و کتابخانه های ایرانى زمان وی » در «یادنامه ابن سینا»، 63 -48 ، به ویژه 56، که نویسنده حدس مى زند کتابخانه در ذیقعده 389ق / اکتبر999م آتش گرفته است). ابن سینا در این هنگام ، به گفته خودش به 18 سالگى رسیده و از آموختن همه دانشهای زمانش فارغ شده بود. وی مى گوید: «در آن زمان حافظه بهتری در علم داشتم، اما اکنون دانش من پخته تر شده است، و گرنه همان دانش است و از آن پس به چیز تازه ای دست نیافته ام».
ابن سینا به 22 سالگى رسیده بود که پدرش درگذشت (بیهقى، على) وی در این میان برخى کارهای دولتى امیر سامانى عبدالملک دوم را برعهده گرفته بود. از سوی دیگر، در این فاصله ، سرکرده خاندان قراخانیان ایلک نصر بن على به بخارا هجوم آورد و آن را تصرف کرد و در ذیقعده 389/ اکتبر 999 عبدالملک بن نوح، یعنى آخرین فرمانروای سامانى را زندانى کرد و به اوزگند فرستاد. بدین سان ابن سینا بایستى ظاهراً در حدود دو سال در دربار عبدالملک بن نوح به سر برده باشد، یعنى از زمان مرگ نوح بن منصور (387ق /997م ) تا پایان کار عبدالملک.
این دگرگونیهای سیاسى و سقوط فرمانروایى سامانیان در بخارا، انگیزه آن شد که ابن سینا بار سفر بربندد و به گفته خودش “ضرورت وی را بر آن داشت که بخارا را ترک گوید”.
وی در حدود 392ق در جامه فقیهان با طیلسان و تحت الحَنَک از بخارا به گرگانج در شمال غربى خوارزم رفت و در آنجا به حضور على ابن مأمون بن محمد خوارزمشاه ، از فرمانروایان آل مأمون (387- 399ق /997-1009م ) معرفى شد. در این هنگام ابوالحسین سهیلى که به گفته خود ابن سینا «دوستدار اینگونه دانشها» بوده مقام وزارت را برعهده داشته است . نام این مرد در متن گزارش ابن سینا و نیز متن على ابن زید بیهقى (ص 45) ابوالحسین آمده است ، اما ثعالبى در یتیمه الدهر (254) نام وی را ابوالحسن احمد بن محمد سهیلى آورده است و مى گوید وی در 404ق /1013م به بغداد رفت و در آنجا در 418ق / 1027م درگذشت . در گرگانج حقوق ماهیانه ای برای ابن سینا مقرر گردید که به گفته خودش برای “معاش کسى چون او کفایت مى کرد”.
پس از چندی ، به گفته ابن سینا، بار دیگر «ضرورت وی را بر آن داشت » که گرگانج را ترک کند. وی درباره چگونگى این ضرورت چیزی نمى گوید، اما از سوی دیگر، نظامى عروضى (ص 77) داستانى را مى آورد که بنابر آن ، سلطان محمود غزنوی (388-421ق / 998-1030م ) از خوارزمشاه ابوالعباس مأمون بن مأمون درخواست کرد که چند تن از دانشمندان دربار خود، از جمله ابن سینا را به دربار وی گسیل دارد. تنى چند از ایشان، از جمله ابوریحان بیرونى، به این سفر رضایت دادند، اما ابن سینا و دانشمند دیگری به نام ابوسَهل مسیحى از رفتن سرباز زدند و ناگزیر شدند که گرگانج را ترک گویند.
در این داستان مىتوان بذری از حقیقت را یافت. محمود غزنوی سنى مذهب متعصبى بوده است، در حالى که ابن سینا، بنابر سنت خانوادگیش شیعى مذهب بوده است (چنانکه دیدیم پدرش به اسماعیلیان گرویده بود). محمود غزنوی همچنین با فلسفه و فیلسوفان میانه خوشى نداشته است ، چنانکه وی را در هجوم به ری در 420ق مى یابیم که در آن شهر «مقدار 50 خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه، از سراهای ایشان بیرون آورد و زیر درختهای آویختگان (یعنى کسانى که ایشان را بر درختان به دار آویخته بودند) بفرمود سوختن » ( مجمل التواریخ و القصص ، 404). با وجود این نمى توان انگیزه اصلى ابن سینا را برای ترک گرگانج معین کرد و به حقیقت تاریخى این «ضرورت» پى برد.
ادامه مطلب در صفحه 4